?بشربن مفضل مي گويد: با چند نفر به مکه مي رفتيم، در راه مکه يکي از دوستان گفت: در اين روستا زن بسيار زيبايي است که پزشک مارگزيده ها و عقرب گزيده هاست،خوب است که او را ببينيم گفتيم زشت است، ما حاجي هستيم، برويم بگوييم ميخواهيم يک زن را ببينيم؟ گفت: حيله و نقشه اي مي کشيم، پاي مرا با يک چوب زخم کنيد، زير بغل هاي مرا بگيريد و زن پزشک را سراغ بگيريد.
بشر بن مفضل مي گويد: همين کار انجام شد و وقتي وارد روستا شديم، سراغ منزل آن زن را گرفتيم هنگامي که درب منزل رسيديم، زني بيرون آمد وقتي که نگاهش به او افتاد، بسيار حاذق بود، گفت: شما دروغ مي گوييد، او را مار نگزيده،
ولي آن چوبي که پاي او را زخم کرده ايد، آلوده به ادرار مار بوده است، متاسفانه زهر ادرار مار از خودِ زهرمار خطرناک تر است و هيچکس نميتواند درمان کند و اين مرد، تا نماز مغرب و عشاء خواهد مُرد.
بشر بن مفضل مي گويد: همين طور شد و آن مرد تلف شد، و او را دفن کرديم و سپس به سفر ادامه داديم!!
*ماجراي شاگرد عبدالله بن مسعود*
عبدالله بن مسعود معلم قرآن بود، مردي آمد به او گفت : ميخواهم نزد شما قرآن بياموزم، و عبدالله بن مسعود هم وقتي را براي او معين کرد، مرد آمد و يکسال تمام قرآن آموخت و پس از يادگيري ديگر نيامد. زنِ عبدالله بن مسعود به همسرش گفت: آن مرد نابينا ديگر به خانه ما نمي آيد؟ عبدالله بن مسعود گفت: کدام نابينا؟ گفت: همان کس که هر روز براي آموختن قرآن مي آمد! گفت: آنکه نابينا نبود، اتفاقا کاملا بينا بود. همسر عبدالله بن مسعود گفت:
من هرچه به او نگاه مي کردم چشمانش فروهشته بود. گفت: او چشمان فروهشته داشت که ناموس من مصون بماند.!!
سلام بر همراهان عزيز!!
حضورتان مايه افتخار ماست
براي پيوستن اعضاي جديد
""شبيه سکوت ""را به دوستان خود
معرفي کنيد!!
شبيه سکوت??
@aeinalefzad
درباره این سایت